جدول جو
جدول جو

معنی گرگ زاده - جستجوی لغت در جدول جو

گرگ زاده
(گُ دَ / دِ)
بچۀ گرگ. زائیده شده از گرگ:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریگ زاده
تصویر ریگ زاده
سقنقور، جانوری دوزیست شبیه سوسمار دارای چهار دست و پا و دم کوتاه که قدش تا ۲۵ سانتی متر می رسد، ریگ ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزرگ زاده
تصویر بزرگ زاده
فرزند شخص بزرگ، آنکه از خاندان اصیل و نجیب است
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ دَ / دِ)
جیب. اصیل. (ناظم الاطباء). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد: از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 44). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. (مجمل التواریخ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. (تاریخ بخارا). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. (تاریخ بخارای نرشخی).
بزرگ زادۀ نادان بشهروا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند.
سعدی، مهم و معتبر:
سخن ارچه بزرگوار بود
نیکی آن در اختصار بود.
؟
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
ای یادگار مانده جهان را و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار.
فرخی.
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان.
فرخی.
و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم). و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است واو را شب برات خوانند. (التفهیم). ممکن نگردد آنچه اندرین شهر بزرگوار بوده است بعمرهاء دراز گفته آید. (تاریخ سیستان). و آن ریگ ایشان را خزینه ای بزرگواراست که همه چیزی که خواهند بریگ اندر کنند هرچند که سالیان برآید نگاه دارد. (تاریخ سیستان). و اندر زمین ما جای بزرگوارتر نیست زآن جایگاه که او را (محمد (ص) را) در کنار گیرد. (تاریخ سیستان).
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیرامام خاقانی است.
افضل الدین ساوی.
خواجه بزرگوار بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر ببر خسرو خطیر.
منوچهری.
نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
منوچهری.
تاش به حوا ملک خصال همه ام
تاش به آدم بزرگوار همه جد.
منوچهری.
چندان، شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت دهخدا).
من شیعت حیدرم تو کن عفو
این یک گنه بزرگوارم.
ناصرخسرو.
خاطر و دست تو دبیرانند
اینت کاری بزرگوار و هژیر.
ناصرخسرو
بازگو تا چگونه داشته ای
حرمت آن بزرگوار حریم.
ناصرخسرو.
قلعه ایست (ارنبه) سخت استوار و بزرگوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). قصری بنا کرد بنام خویش آزرمی دخت اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل و آن اثر هنوز برجایست. (مجمل التواریخ). غرفه ها و بناها بفرمود کردن بزرگوار. (مجمل التواریخ). آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). و همیشه ملوک و امراء و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند. (تاریخ طبرستان).
دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و عدل برو شاخ و برگ وبار
شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست
امروز تو ز دی به و امسال تو ز پار
دولت همی ز تهنیت آمد که کرده ای
جشن بزرگوار بروز بزرگوار
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار.
امیر معزی.
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوار شوی.
سنایی.
شاهی که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم سپهر بزرگوار.
عمعق.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بدست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
ذکر این فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295).
تحفه های بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد.
نظامی.
نور نظر بزرگواران
محراب نماز تاجداران.
نظامی.
مهتران و بزرگان... نباشد اظهار قوت... تا خصم بزرگوار. (کلیله و دمنه). یکی از ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانند... (گلستان). گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد... (گلستان)، مرد عالم و حکیم و فیلسوف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ دَ / دِ)
فرزند ترک. ترک زاد. که زنی ترک او را زاده باشد:
که این ترک زاده سزاوار نیست
کس او را به شاهی خریدار نیست.
فردوسی.
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه
برین کوه بگرفت راه سپاه.
فردوسی.
رجوع به ترک زاد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ)
سقنقور. (ناظم الاطباء). ماهی سقنقور. (فرهنگ جهانگیری). جانوری ذوحیاتین شبیه سوسمار. (از یادداشت مؤلف). ماهیی است که در ریگ می رود، چنانکه ماهی در آب، و گویند سقنقور است. (انجمن آرا) (ازبرهان) (آنندراج). رجوع به سقنقور و ریگماهی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل، واقع در 14000شمال باختری سکوهه و 10000گزی شوسۀ زاهدان به زابل. هوای آن معتدل و دارای 300 تن سکنه است. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / تَ دَ)
گره خورده. گره زده:
کمند گره دادۀ پیچ پیچ
بجز گرد گردن نمی گشت هیچ.
نظامی.
رجوع به گره شود
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ / دِ)
گاوی که زاییده است، مجازاً، گنج بی رنج، غنیمت بارده، نان پخته:
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده
ز احداث فسق تو مر این و آن را
زهی نان پخته زهی گاو زاده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریگ زاده
تصویر ریگ زاده
سقنقور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاو زاده
تصویر گاو زاده
زاییده گاو
فرهنگ لغت هوشیار
گره خورده: کمند گره داده پیچ پیچ بجز گرد گردن نمی گشت هیچ. (نظامی)، امری که در آن مشکلی پدید آمده
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که فرزند پهلوان باشد دلیر زاده: پس از باره رودابه آواز داد که ای پهلوان بچه گردازد خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری زاده
تصویر پری زاده
((پَ دِ))
فرزند پری، بچه بسیار زیبا
فرهنگ فارسی معین
اصیل، شریف، نژاده، نجیب زاده، نسیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد